سرما دارد همه جا را میگیرد؛ سرمای سکوت. سرمای فراموشی. سرمای هیچ. هالهی نور را خیلیها دیده بودند، اما هیچکس حواسش به هالهی فراگیر فراموشی نیست. سرما دارد همه چیز را در خود حل میکند. سرما را همیشه دوست داشتهام. برعکس گرما میشود بالاخره یک کاریش کرد. ولی این سرما را نمیدانم هنوز که میخواهم یا نه.
×
یک وقتهایی میبینی حتی مجالی برای داوری نیست؛ انگار حکمها قبلا همه صادر شدهاند. نه بحثی، نه دفاعی، نه حتی نزدیکانی که به تو هم حق بدهند. حق ندهند هم، لااقل حق دفاع بدهند به تو.
یک وقتهایی میبینی حکم روی کاغذ فقط مال محکمه نیست. اصلیت حکم هم مال خدا نیست. همه حاکم شرعاند. همه اینکارهاند.
×
امروز دیدم این همه مدت مسیری را میروم و میآیم و در نزدیکی محل کارم این مغازهی دریای معرفت را ندیده بودم؛ یک جور همهچیزفروشی که بیشتر خردهابزار برای کارهای تاسیساتی خانه دارد. آن هم در خیابان ویلا که خیلی زیادی تجاری و اداری بوده همیشه. یک هفته دنبال روغن چرخخیاطی گشتم برای قیژقیژ در اصلی خانه و گیر نمیآمد؛ همه تمام کرده بودند. تا رسیدم به این دریا. مرد میانسال فروشنده بود و پیرمردی آن ته بالاسر یک علاءالدین نشسته بود و فقط نگاهم میکرد. بطریهای روغن چرخخیاطی هم عوض شدهاند. مینیمالتر شدهاند.
پیادهروی مجال کشف میدهد. پریروز هم در خیابان طالقانی تابلوی باقیمانده از یک ساندویچی را دیدم که سر یک کوچهی بنبست خیلی هم بزرگ و تابلو مانده بود و اثری از مغازهاش نبود. دیدم دوازده سال این مسیر را رفته بودم و ندیده بودمش.
باید هر چند وقت یک بار به بهانهای بروم این مغازه و درکش کنم. از فرچهی نقاشی داشت تا طناب کلفت. از وسیلهی شوق زندگی داشت تا طناب برای خودکشی لابد.
×
باید این روزها بیشتر پیاده بروم. برای کشف خودم. مرور خودم. کشف جزئیاتی که مدتهاست نمیبینمشان. باید کمتر دیده شوم. کمتر بگویم. کمتر.
×
دستهبندی متن شد خودم.
جالب بود
می خوام بروم. دارم می روم. همیشه گیر می کنم بین فعل رفتن و برگشتن. نمی دانم می روم یا بر می گردم. ولی در هر صورت رفتن از یک نقطه آغاز می شود و در یک نقطه تمام می شود. رفت و برگشت چه فرقی دارد. اما الان دارم می روم.
مدتی است که احساس سرما می کنم. هر کسی را می بینم می گویم: چقدر سرده. می پرسم: سردته؟ . می گوید : نه ، خوبه ، خونت گرمه . دستهایم را می برم جلو می گویم: ببین دستام سرده، بگیر . می گوید : نه گرمه. می بینم راست می گوید. دستانم گرم است. پاهایم چطور؟. می گوید : آنها هم گرمند. دستم را روی بدنم میکشم و از روی یقه لباس به آرامی می گذارم روی قفسه سینه ام. آن پایین قلبم است که سرد است. مرکز سرما را پیدا می کنم. دیگر به کسی نمی گویم سردم است. دیگر از کسی نمی پرسم . من فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. دوباره از من سوال می شود:: لنز گذاشتی؟( با تعجب) چشمانت برق می زند. می گویم نه. نگاه می کنم ، اشکهایم است که یخ زده است. حالا دیگر سکوت می کنم.
صبح بیدار می شوم. نور آفتاب اتاق را گرفته است و خورشید ، گرم دارد می تابد. کسی خانه نیست. همه بیرون هستند. مدتی است که گرسنه ام نمی شود. در ذهنم تند راه می روم ولی دیر به گوشی تلفن می رسم. امروز دلم نمی خواست چای بنوشم ، حتی قهوه ام دلم نخواست.شروع کردم به مرتب کردن کارهایی که باید انجام می دادم و انجام دادم. داخل اتاق خوابم شدم و ته تختم را به سمت درب اتاق چرخاندم.. دلم می خواست وقتی درب اتاق را باز می کنند فقط کف پاهایم دیده شود. بعد می روم سمت یخچال که نوشیدنی بنوشم. تکه ای یخ بر می دارم که بی اندازم داخل لیوان. ولی تعجب می کنم که یخ خشک ، کف دستام باقی می ماند. کمی صبر می کنم . اما باز هم دستم خیس نمی شود. یخ را پرت می کنم درون ظرف شویی و می روم به سمت حمام ، شیر آب را کنترل نکردم که سرد است یا گرم .فرقی به حالم نداشت. فقط بازش می کنم . می خواستم وقتی پیدایم کردن موهایم بوی شامپو سیب بدهد، سیب سبز. خودم را خشک نمی کنم. دوست دارم بالشتم نمدار باشد و بوی سیب بدهد. شلوار جینم را می پوشم و به سختی زیپش را بالا می کشم. توان ندارم . کند شده ام. روی تختم می خوابم . دیگر احتیاجی به پتو ندارم. یخ قلبم در تمام رگ هایم جریان پیدا کرده است. قرار نیست چیزی به کسی بگویم. قرار نیست کسی هم چیزی به من بگوید. نه به کسی بدهکارم نه از کسی طلبکار. سرم را بر میگردانم به سمت دیوار. آنجا تابلویی از من است که لباس تمام سفید پوشیده ام و کنار سنگ سیاهی نشسته ام. اگر به خاطر داوودی های زرد کنار قبر نبود فکر می کردم که تابلو سیاه سفید است. چه کسی این عکس را گرفته ؟ چه حرفه ای .
الان می خواهم یک موسیقی گوش بدهم. نمی توانم انگشتانم را روی دکمه Cd Player فشار بدهم. دوباره سعی میکنم. صدای برونو مارس بلند می شود. Easy come, Easy go. چشمانم بسته است . صدای زنگ تلفن می آید . اما چون Id caller ندارم نمیدانم چه کسی است. و چقدر خوبه که هرگز نخواستم Id caller داشته باشم. به هرحال هرکسی هست کار داشته که زنگ زده . به موبایلم نگاه می کنم . اگر خودی باشد به موبایلم زنگ می زند. به یکباره از دوطرف گونه هایم گرمایی را احساس می کنم. یخ اشکهایم باز شده. نفس عمیقی می کشم. رفتم.
پسر و دختر جوانی در مقابل پزشک قانونی ایستاده اند. قرار است جواز دفن صادر شود.
اولین پزشک: دلیل مرگ ایست قلبی. دختر و پسر قبول نمی کنند.
دومین پزشک: پایین آمدن فشار خون و سرما. باز هم قبول نمی کنند.
سومین پزشک نه عینکی به چشم دارد نه موهایش سفید است . از آن پزشک هایی که هم خوب می بیندو خوب گوش می دهد. تشخیصش طولانی تر است. می گوید: خفگی به علت نرسیدن اکسیژن و پرشدن ریه ها از کلمات و فریادهایی که از دهان خارج نشده است.
دختر و پسر خوشحال می شوند. اما انگار که دکتر باید چیز دیگری هم به آنها بگوید، چیزی از جنس خودشان. پزشک جوان نزدیک می شود و در چشمانشان می خواند که باید جوابش را کامل کند. سرش را نزدیک می برد و نجوا گونه می گوید : از بس در سکوت بر سر و سینه زد مرد. و درحالی که مثل تمام ایرانی ها شعری زیر لب زمزمه می کند می رود: در دهانم خس و خاشاک بریزید/ که نگویم دهنم مال شما / پای از گلویم بردارید / آخرین پیراهن گلدار زنم مال شما
حالا همه باهم خیالمون راحت شد.
MAOSY
پی نوشت: اگر می تونی حالا بیا باهم به این لات بازی فرهاد( مرتیکه شرقی غرب زده یا غربی شرق زده) بخندیم.
سلام بر جلال عزیز
به خالو هم سربزن