خانهمان نزدیک ریل قطار بود… یا به قول دخترهای برادرم لیل قطال. مهمانها که شب میماندند، صدای عبور قطار را هی میشنیدند و بیدار میشدند؛ اما ما نمیشنیدیم. عادت کرده بودیم.
تفریحمان این بود که برویم با پسرعموها که اسطورهی شیطنت بودند، روی ریل چند متر سنگریزه بچینیم و وقتی قطار رد میشد از دور پرتاب کاتورهای سنگها را نگاه کنیم. گاهی هم یکیمان سکهای میآورد و روی ریل میگذاشت و بعد از رفتن قطار دنبالش میگشتیم و تماشا میکردیم که اینبار چطور صاف شده.
خانهمان نزدیک مخابرات و دکهی روزنامه و مطب دکتر و حتی سوپرمارکتی که از آن لواشکهای تمیز کارخانهای پانزدهتومانی فروشگاه قدس سر زرتشت داشته باشد، نبود. ما فقط قطار داشتیم. بیابان بزرگی بین کوچههای ما و قطار بود؛ که در نوجوانیام آباد شد و شد پارک و مسجد. مثل همهی زمینهای مشکوک هم لابد صاحبش دو تا پیرزن مجرد بودند که با هم خواهر بودند و خیلی وکیلهای خوبی هم داشتند که دولت زمینشان را بالا نکشد.
خودمان اگر با قطار میرفتیم مشهد، تفریحمان این بود که کوچه و خانهمان را وقت عبور از محله در قطار پیدا کنیم. انگار خانه از آن تو یک شکل دیگر داشت. محله قشنگتر بود از داخل قطار. به این فکر می کنم که تا الان چند ساعت از عمر من در قطارهای مشهد و ازنا و گرگان و اصفهان گذشته است.
+
حسرت کودکیم را ندارم. هیچجور. خوب بود و بزرگتر که شدم بهتر زندگی کردم. اما هنوز دلم میخواهد بروم دیوارهای بتونی حائل ریل با محله را بجورم و از یک سوراخیش بروم کنار ریل و بمانم تا قطار بیاید. بعد بایستم و به مسافرهای توی قطار خوب نگاه کنم و ببینم کدامشان دارد دنبال خانهاش میگردد. شاید یکهو دیدی خودم را هم دیدم داخل قطار. با بافتنی سورمهای که رویش عکس یک قایق بود و بیشرفها وقنی دستم شکست در لرستان، قیچیش کردند تا دستم را گچ بگیرند.
منم یادمه اولین پله برقی زندگیم رو توی فروشگاه سوار شدم
جلال گفتی: چندتای شما اولین پلهبرقی زندگیتون رو توی فروشگاه قدس سر زرتشت سوار شدین؟
منظورت همون فروشگاهه که بهش میگفتن فروشگاه کورش؟؟؟؟
آدم یوقتایی میخاد برگرده به یکی از همین صحنه های کودکیش 🙁
بیشرفا
اما هنوز دلم میخواهد بروم دیوارهای بتونی حائل ریل با محله را بجورم و از یک سوراخیش بروم کنار ریل و بمانم تا قطار بیاید. بعد بایستم و به مسافرهای توی قطار خوب نگاه کنم و ببینم کدامشان دارد دنبال خانهاش میگردد. شاید یکهو دیدی خودم را هم دیدم داخل قطار…
بی نظیز بود، عالی
نمی دونم. زیاد اهل خوندن نیستم، اونم از آدمای شناخته شده ولی از گودر اینا رو خوندم ارزشش رو داشتن
آقا جلال اتفاقا منم اولین پله برقیمو اونجا سوار شدم!!! چه جالب!!!
سلام
خوب می نویسید
نثر پر از طنز شما را دوست دارم
پاینده باشید.
چندتای شما اولین پلهبرقی زندگیتون رو توی فروشگاه قدس سر زرتشت سوار شدین؟