نوشتن، وقتی اتفاق میافتد که ذهن آدم سرریز کند؛ سوپ جو دیدهای چطور روی اجاقگاز کف میکند؟ همانطور. حالا یک وقت یکی هست که زیر شعلهی ذهن آدم را بکشد پایین… خیلی وقتها هم نیست. این طور میشود که یا سرریز میکنی توی وبلاگ یا توییتر یا کاغذهات.
گاهی فکر میکنم اگر این همه قصهی نانوشته را میشد نوشت و از خارخار هرروزهشان راحت شد، چقدر بهتر بود. ذهنم هرروز پر است از آدمهایی که متولد میشوند و قصهشان را به ته میرسانند و میمیرند. باز فردا از نو. یک جور دعوای دائمی بین آدمهای هر قصه با خودشان و آدمهای قصههای دیگر. بعد هی میگویم خب، لابد یک فراغتی خواهد آمد برای نوشتن کلیات این رمان یا کل این داستان کوتاه. کدام فراغت؟ نمیدانم.
یک روز میآید که من همهی این دعواها را تمام میکنم. قبل از پایان جهان. راستی قرار است قبل از پایان جهان از پایاننامهم هم بالاخره دفاع کنم.
سلام آقای سمیعی عزیز. دست به قلمتان عالیست 🙂 راستی شما در حال حاضر در برنامه ای از تلویزیون فعالیت دارین؟؟؟ اگر نه در آینده چطور؟؟؟ ترو خدا جواب بدین….!
به به… به به …آقا جلال، نزدیک بود پیشنهاد بدم وبلاگتو به من اجاره بدی که با امضای خودم متن بنویسم و از اعتبار تو استفاده کنم. چیزهای خیلی خوبی برای نوشتن دارم، البته برای اهلش. خییلیی خوب.
من فقط یک قصه ناتمام داشتم که بی خیالش شدم .این از من.تو که من را می شناسی ، فکر و زبان من یکی است و هیچ وقت خودم را سانسور نمی کنم. نمی دانم چطور شماها خودتان را سانسور می کنید.تو یکی که خیلی هم گفتنی داری.
این از تو ، این هم از من (این تکیه کلام را به فارسی برگرداندم )