یک وقتهایی یکهو دلم وبلاگخوانی کلاسیک آن سالها را میخواهد؛ این «آن سالها» که میگویم یعنی ۸۱ تا ۸۵ که وبلاگها داشتند میترکاندند و زندگی مجازی ایرانیهایی که جایی تازه برای زندگی کلماتی گیر آورده بودند، به سرعت گستردهتر میشد. یاد این افتادم که درست است که ما داریم در فیسبوک و توییتر و گوگلپلاس و تا این آخرها در مرحوم گودر نفس کشیدنهامان را ثبت میکنیم… اما زندگینگاری نبوده؛ زندگیمان را آن سالها در وبلاگها مینوشتیم و می خواندیم. یک بازی وبلاگی راه میافتاد و غشغش خندهها به راه بود. یکی افتخارات وبلاگی مینوشت و دیگری اعترافات شب یلدا. این کوتاه نوشتنهای امروزی راستش را بخواهید تکههایی از زندگی هست، اما نوشتن نیست؛ بیشتر لوسبازیست. قبول کنید که آن سالها زندگیها با وسواس بیشتری روایت میشدند. همه چیزمان شده عجله… حتی نوشتنمان.
یادتان هست که وبلاگها کمتعداد بودند و بلاگرولینگ کنار خیلی از وبلاگها یک فهرست شبیه به هم بود؟ یادتان هست که میشد هی توی وبلاگها چرخید و سرک کشید به زندگی خیلیها که کمکم همسایهی مجازی به حساب میآمدند و میشد حتی حدسشان زد؟ دلم همان وقتها را خواست الان؛ فراغتی که دوران بیهیجان دانشجویی و کلاس پیچاندن به آدم میداد تا بنشیند و هی کلیک کند و از ارضای فضولیش دربارهی سبک زندگی و عشقها و غصههای آدمها لذت ببرد. تازه خودش هم گاهی زندگیش را بگذارد توی ویترین تا بقیه هم ببینند.
دارم به این فکر میکنم که فردا اگر بچههای ما بخواهند از روزگار ما آماری دستشان بیاید تا بهمان بخندند یا افتخار کنند، چی دستشان را میگیرد؟ بچهم میخواهد صفحهی توییترم را ببیند که هی دلم کباب ترش خواسته یا به فلان کارمند تشر زدهام؟ فیسبوک عصبانیام را میبیند؟ وبلاگ بیرمقم؟ یا نکند مامانش صفحهی دربارهی وبلاگم را باز میکند و میگوید بابای قهرمانت این کلمهها بود؟
الان کجای چی ما چراغ راه آیندگان میباشد؟
پس اگه وقت کردین بیاید به قول خودتون لوس بازی های منم بخونید 🙂
عب نداره خب…
هر چیزی که رو موجِ جوزدگی باشه،همون بهتر که تمام شه زودتر…غربال میکنه…
درود
اتاق همه دارد شفاف میشود
نشونه های خوبی گفتین از سبک وبگردی کلاسیک ایرانی.وبگردی ها همیشه بر اساس جو حاکم بر عامه ی مردم بوده و کاش اینجور نبود
این فانتزی آیندگان کی از فکرهای ما رخت می ببندد را فقط خودِ خداوند می داند و لا غیر.
بیشترین ضرر ما این نیست که برای آینده فلان نداریم،حرف این است که هنوزِ لذت بخشی نداریم و این دردناک.
با احترام
ممنون جلال!
راستش من خیلی دیر وبلاگ خوان شدم. مثلا از چهار پنج سال پیش. اما این عجله که می گویید ویژگی زندگی ما شده. نمی دانم باید باهاش مبارزه کرد و تلاش کرد برای بازگشت به آن طمانینه، یا باید باهاش کنار آمد و به عنوان نوع زندگی امروز پذیرفتش. من که مابین آن دست و پا می زنم. شاید بی ربط باشد اما من نسبت به مبارزه و جنبش این روزها هم همین دغدغه را دارم. که آیا باید پذیرفت جنبش امروز بیشتر با عجبه های فضای مجازی باید جلو برود یا نه باید بازگشت به الگوهای کهن. مثل شب نامه، مثل زنجیرهایی که نفس به نفس شکل می گیرد. دست به دست. نه با لایک و توئیت و شر و کامنت.