من مسیر زندگیم را بهخاطر طنز عوض کردهام؛ حتی نه برای رسانه، که تاکید میکنم برای طنز. ناراضی هم نیستم؛ در کشوری کار طنز میکنم، که به من و منوچهر احترامی و مهران مدیری و منوچهر آذری و ارحامصدر میگویند «طنزپرداز»؛ به همین وجه دورهمیش و با همین کلینگری. اصلا مصیبت اصلی طنز همین است که کلمهش بار همهجور کار خندهداری را بر دوش میکشد؛ حتی به هجوهای گریهدار میگویند طنز. یکی که جوک میگوید و قارقار میخندند، یا شلوارش را درمیآورد برای خنداندن، یا صدای همبرگر درمیآورد… میگویند: بابا طنزه دیگه!
حتی وقتی در مهمانیهای فامیلی مرا میبینند، احساس وظیفه میکنند که به حرفهای عادی و جدیم بخندند؛ یک جور دلسوزی شغلی دارند برام؛ انگار که بقای شغلم در خندهی آنها باشد… که خب هست لابد؛ مخاطب، برای اهل رسانه مهمترین پدیده است و البته مخاطب در مهمانی یا خیابان در حلقوم اهل رسانه هم فرو میرود گاهی.
و خب در کشوری دارم کار طنز میکنم، که برای اثبات این که طنز کار جدیتر و سختتر از جدیست، برنامهها و کارهای غیر طنز هم زیاد داشتهام و دارم؛ کشوری که ایام عزا و نخندیدنیهاش خیلی زیاد است؛ و این دیالوگ همیشگی کارفرماهاست: آقا الان که محرم صفره نمیشه طنز کار کرد.
طنز، درست به همان اندازه که مهم است و پرمخاطب است، دم دستی و بیاهمیت هم هست؛ یک جور ابزار موسمیست طنز؛ یک جور زره برای وقتهای ناجور، که وقتی کار تمام شد، اتفاقا ازش اعلام برائت هم میکنند؛ یک جور آلودگی انگار، که مثل قضایای آن کاریکاتور جنجالی روزنامهی ایران، میتواند یک قوم را عصبانی کند؛ طنز، یک جور سپر است برای مسلح شدن و جنگ که تمام شد، میگذارندش کنار. نه خانی آمده و نه خانی رفته.
+
آرزوهای زیادی برای طنز دارم، که دنبالشان میکنم؛ یکیش این که طنز را بشود در تعریفهای فقهی و حقوقی توهین و استهزا و تمسخر، بهتر و رسمیتر تعریفش کرد؛ یکی دیگر این که روزی در این کشور یک واحد درسی طنز و شوخطبعی در دانشگاهها تدریس کنند؛ دستکم در ادبیات… یکی دیگر این که آدمها کمکم دستشان بیاید که حریمهای شوخی تا کجاست.
+
من یک طنزنویس خستهام که اعتراف میکند کمکم طنز را دیگر به عنوان اصلیترین شغلش پی نخواهد گرفت؛ اما آرزوهاش برای طنز را نگه میدارد.
من رسانهبازم؛ مثل کفترباز، ماشینباز… اما طنز فعلا محور اصلی کارهام نخواهد بود. ظرفیت من تمام شده یا طنز؟ نمیدانم.
همیشه حق با تو هست.
زیبا بود و صادقانه
من هم مسیرم را به خاطر طنز دوبار عوض کردم. یک بار همه چیز را ول کردم به خاطر طنز، بعد که دیدک چیزی نمانده از گرسنی بمیرم، طنز را ول کردم به خاطر همه چیز.
البته هیچوقت فرصتی دست نداد تا خودم را در این عرصه محک بزنم. به همین دلیل هیچوقت خودم را طنز پرداز نخواندم.
چه خوب طنز و شرایط طنز نویس را توصیف کردی. طنز خیلی غمگینه.
امیدوارم آرزوهایت برآورده شود.