پاییز ۱۳۷۹ بود؛ من دانشجوی ترم اول تازه از تخم درآمدهی مهندسی بودم در دانشگاه امیرکبیر؛ فراخوان زده بودند که دفتر طنز حوزهی هنری میخواهد نخستین جشنوارهی طنز دانشجویان کشور را برگزار کند. رفتم باجهی پست دانشگاه تا آثارم را بفرستم و طرف گفت وقتی حوزهی هنری همین روبهروست، خب ببر به خودشان کارهات را بده. گفتم زشت نیست؟ به من خندید.
رفتم و پرسان پرسان دفتر طنز را گیر آوردم؛ خانم منشی گفت: ببر پاکت را بده به آقای زرویی.
ـ بله. همین پشت. دفتر طنز.
باورم نمیشد که دارم ملانصرالدین گلآقا را میبینم؛ آن وقتها فرقش با عکس توی هفتهنامهی گلآقا فقط این بود که موهاش ریخته بود. اما سیاه بودند. مثل حالا نبود که پیر شده باشد. من از ذوق نشستم و دو تا کلاس دانشگاه را هم بیخیال شدم و حرف زدیم. باورم نمیشد. یک جوجهدانشجوی هجدهساله را طوری تحویل میگرفت و برای کارهاش راهنمایی میکرد که انگار سالهاست میشناسدش. من البته سالها بود که میشناختمش. یادم هست که تا بعد از ناهار ماندیم. انرژی عجیب آن ملاقات را هنوز در محل کارم، حوزهی هنری، حس میکنم.
حالا فروردین ۱۳۹۲ رسیده است و آقای زرویی، برادر بزرگتر من و خیلیهای دیگر، امروز عمل جراحی قلب دارد؛ این چند روز هر چقدر خواستم بروم، هی بهانه کردم و سر خودم را شیره مالیدم که بله سیسییو برای مریض دردسر دارد و نروم و … اما اصل قصه این بود که طاقت نداشتم آن سرو سبیلو* را روی تخت و افقی ببینم. از پریشب که فهمیدم برای عمل ممنوعالملاقاتش کردهاند، دل توی دلم نیست. نه که اتفاق خیلی جدی و سختی باشد ها… من بیقرار شدهام.
ابوالفضل زرویی نصرآباد تا امروز ۴۴ سال از خدا عمر گرفته، اما خیلی بیشتر از سن و سالش برای طنز و طنزنویسها بزرگی و برادری کرده است. خیلی از ما طنزنویسهای جوان، بعد از تشتتهای رسانهای دوران دوم خرداد، با غلطگیریهای او، کارمان را شروع کردهایم و ادامه دادهایم. زرویی مثل خیلی از امضا به دستهایی که با یک جمله از فلان مقام عالی به نان و نوا میرسند، میتوانست بار خودش را ببندد… اما اینکاره نبود و نیست؛ در خانهی پدریش در احمدآباد مستوفی نشست به خواندن و نوشتن. بیصدا. مظلوم. بیهیاهو. **
حالا امروز ما منتظریم و که آقای زرویی سر و مر و گنده از اتاق عمل برگردد و برویم پیشش. کارهای بیمزهمان را بخوانیم و پیپ بکشد و گاهی بخندد و ایرادمان را بگیرد. دوستان بدانند بیمارستان کسری را روی سر عواملش خراب میکنیم. کلا. خهلاص!
* شهرام شکیبای طنزنویس سروده است: نکویی در نکویی آفریدند، مثال خوبرویی آفریدند، سبیلی را به سروی نصب کردند، ابوالفضل زرویی آفریدند.
ساقی بده از آن میِ مشدیت سبویی
تا قایمکی تر کنم از باده گلویی
زآن می که کند زاویه دیدِ مرا باز
اعطا کندم پنجرهای رو به ویویی
از خانه برون آیم و از خلق ببرّم
بالشت و تشک پهن کنم بر سر کویی
دیوانه شوم، چاک زنم ژیله و کت را
مستانه زنم چنگ به ریشی و به مویی
گر غرّشِ شیرانه ز من بنده نیاید
چون گربه اقلاً بزنم زیر میویی
[هرچند در این اوضاع از بهر «میو» هم
بایست که مخفی بشوم زیر پتویی]
در باغچه شعر و سخن جنبی و جوشی
در مجلس سیگار و فلان گفتی و گویی
این طایفه طنز چه بی پشت و پناهند
این سلسله بند است به بندی، نه، به مویی
ساقی بده از آن میِ مشدی به حریفان
تا هریکی از گوشهای افتند به سویی
شاید که چو مولانا یک مرد برآید
دستی به سبوی می و دستی به کدویی
شاید که پدید آید یک ایرجِ دیگر
تا شعر بیابد نمکی، مزّه و بویی
شاید که وَزَد باز نسیمی ز شمالی
یا آنکه برون آید از این دخمه دخویی
این جمله محال است، بیا تا بنشینیم
با یاری و دودی و کتابی لبِ جویی
ساقی بنشین با من تا شعر بخوانیم
از شاعرِ فحل و خفن و نادرهگویی
آن فاضلِ برجسته و آن شاعرِ استاد
آن کز نمک و دود و سخن پر شده گویی
آن سروِ سبیلنده و آن ماهِ مهاندود
ترکیبِ تنومندی و پیراستهخویی
آن ابرِ کرم، بحرِ سخا، کانِ مروّت
آن معدنِ کمرویی و انبارِ نکویی
در فضل و هنر مثل گلی بین نواری
در صدق و صفا مثل پری روی ننویی
کیکی، جگری، باقلوایی، شکلاتی
چیپسی، پفکی، شیربلالی، سمنویی
هر تار سبیلش که اسارتگهِ جانیست
صد بار زکی گفته به زندان کچویی
این وصف چه کس بود؟ اگر گفتی… آری
استاد بلافصل، ابوالفضل زرویی
باید بروم سر به سراپاش بمالم
پیدا نتوان کرد دگرباره چنویی
ای سروِ قدت برتر از آزادی و میلاد
ای گویِ لُپت نازتر از تازه هلویی
بی شوق تو بلبل نزند چهچهِ مشدی
بی عشق تو کفتر نکند بقببقویی
هر مزّه که در پای سخنهای تو ریزم
بیمزّه چنان شلغم در جنب لبویی
در طنز شمایید فقط صاحب فتوا
ماها همه در مکتبتان مسألهگویی
[این صنعتِ اغراق نه خالیست ز واقع
ما چون تو نجستیم، شما نیز نجویی]
گر زآنکه قوافی نمیافتاد به تنگی
میشد که از این دست بگویی و بگویی
ای شاعر، از این بیش مشو مایه تصدیع
قافیه نماندهست بهجز تویی و رویی
اینجاست که بایست ادسّر بسراییم:
ساقی بده از آن میِ مشدیت سبویی…
::
— با Abolfazl Zarooee Nasrabad.
نگاره: ساقی بده از آن میِ مشدیت سبویی تا قایمکی تر کنم از باده گلویی زآن می که کند زاویه دیدِ مرا باز اعطا کندم پنجرهای رو به ویویی از خانه برون آیم و از خلق ببرّم بالشت و تشک پهن کنم بر سر کویی دیوانه شوم، چاک زنم ژیله و کت را مستانه زنم چنگ به ریشی و به مویی گر غرّشِ شیرانه ز من بنده نیاید چون گربه اقلاً بزنم زیر میویی [هرچند در این اوضاع از بهر «میو» هم بایست که مخفی بشوم زیر پتویی] در باغچه شعر و سخن جنبی و جوشی در مجلس سیگار و فلان گفتی و گویی این طایفه طنز چه بی پشت و پناهند این سلسله بند است به بندی، نه، به مویی ساقی بده از آن میِ مشدی به حریفان تا هریکی از گوشهای افتند به سویی شاید که چو مولانا یک مرد برآید دستی به سبوی می و دستی به کدویی شاید که پدید آید یک ایرجِ دیگر تا شعر بیابد نمکی، مزّه و بویی شاید که وَزَد باز نسیمی ز شمالی یا آنکه برون آید از این دخمه دخویی این جمله محال است، بیا تا بنشینیم با یاری و دودی و کتابی لبِ جویی ساقی بنشین با من تا شعر بخوانیم از شاعرِ فحل و خفن و نادرهگویی آن فاضلِ برجسته و آن شاعرِ استاد آن کز نمک و دود و سخن پر شده گویی آن سروِ سبیلنده و آن ماهِ مهاندود ترکیبِ تنومندی و پیراستهخویی آن ابرِ کرم، بحرِ سخا، کانِ مروّت آن معدنِ کمرویی و انبارِ نکویی در فضل و هنر مثل گلی بین نواری در صدق و صفا مثل پری روی ننویی کیکی، جگری، باقلوایی، شکلاتی چیپسی، پفکی، شیربلالی، سمنویی هر تار سبیلش که اسارتگهِ جانیست صد بار زکی گفته به زندان کچویی این وصف چه کس بود؟ اگر گفتی… آری استاد بلافصل، ابوالفضل زرویی باید بروم سر به سراپاش بمالم پیدا نتوان کرد دگرباره چنویی ای سروِ قدت برتر از آزادی و میلاد ای گویِ لُپت نازتر از تازه هلویی بی شوق تو بلبل نزند چهچهِ مشدی بی عشق تو کفتر نکند بقببقویی هر مزّه که در پای سخنهای تو ریزم بیمزّه چنان شلغم در جنب لبویی در طنز شمایید فقط صاحب فتوا ماها همه در مکتبتان مسألهگویی [این صنعتِ اغراق نه خالیست ز واقع ما چون تو نجستیم، شما نیز نجویی] گر زآنکه قوافی نمیافتاد به تنگی میشد که از این دست بگویی و بگویی ای شاعر، از این بیش مشو مایه تصدیع قافیه نماندهست بهجز تویی و رویی اینجاست که بایست ادسّر بسراییم: ساقی بده از آن میِ مشدیت سبویی… ::
سالار ما، سرور ما، سایه سر ما، سرو و صنوبر ما…
این چه حال است آخر، این چه روز است؟ کور شود این چشم و نبیندت روی تخت بیمارستان. بلند شو، بامرام. یک تکان اساسی بده به آن قلب رنجور. یک یاعلی بگو و بلند شو. دستی بزن به دست علمدار بیدست و بلند شو.
بلند شو و برگرد پیش ما. گیرم فرش قرمز برایت پهن نکرده کسی. ولی ما که هستیم. ما که نمردهایم. ما منتظریم. چشمانتظاریم. چهل و چهار سالگیات را میخواهیم در احمدآباد جشن بگیریم؛ نه در بیمارستان. در همان کنج دور از شهر و دور از هیاهو.
بلند شو، مرد. تو را به ابوالفضل بلند شو…
http://www.facebook.com/omid.mahdinejad?ref=ts&fref=ts
منبع
http://www.facebook.com/omid.mahdinejad?ref=ts&fref=ts